قند عسلقند عسل، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

قند عسل ما

و اما روز زایمان...

1392/7/1 13:26
نویسنده : مامان و بابا
2,436 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به علی جون خودم و همه کسایی که خاطرات ما و پسرمون رو دنبال میکنن؛

صبح روز پنج شنبه 21 شهریور ماه سال 1392 تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه مادر و کودک اما چون جوش های بدنم بهتر نشده بودن گفتم کهه قبل رفتن یه زنگ به بیمارستان بزنم و سوال کنم که مشکلی نداشته باشه. کارشناسان اتاق زایمان بیمارستان خاتم بعد از تماس با دکترم بهم گفتن که خودم رو برسونم بیمارستان. من هم به مامان فاطمه خبر دادم و اون خودش رو سریع رسوند خونمون و با بابا وحید راهی بیمارستان شدیم (به خیال خام اینکه بعد از معاینه میریم نمایشگاه!)

اونجا صدای قلب علی رو گوش دادن و چون شک داشتن به مانیتور آنلاین وصل کردن که نوار قلب لحظه ای علی رو نشون میداد. قلب پسرم خیلی نامنظم میزد. خلاصه خانم دکتر بعد یه ساعت رسید و چون نی نی من دستشویی کرده بود گفت نمیتونیم منتظر زایمان طبیعی بشیم و خطرناکه. باید سریع سزارین بشی. من هم به امید خدا ساعت 3 بعداز ظهر بود که برای اتاق عمل آماده شدم و بعد از بی حسی اسپاینال (بی حسی موضعی از کمر) منتظر دیدن نی نی م بودم. خانم فیلمبردار هم داشت از من و پزشکهای اتاق عمل فیلم لحظه تولد میگرفت و حس منو میپرسید. یهو شنیدم خانم دکتر مویدمحسنی شروع کرد به اذان گفتن و صداش با صدای علی کوچولوی من مخلوط شد. من شوکه شده بودم. یعنی این صدای پسر منه؟؟؟

بعد چند ثانیه لپ های علی رو به لپ من چسبوندن و خانم دکتر گفت خدا رو شکر یه پسر سالم و خوب داری و پزشک مخصوص نوزادان در اتاق عمل هم این موضوع رو تایید کرد. من خدا رو شکر میکردم و اشک از گوشه چشمهام سرازیر شده بود.

دیگه چیزی یادم نمیاد تا تو اتاق ریکاوری که چشمام رو باز کردم و دیدم یه خانمی روی تخت کنار من ناله میکنه. دوست داشتم زودتر برم بیرون و بابا وحید و پسرم رو ببینم اما اونجا مونده بودم. فکر کنم یه ساعتی منتظر بودم تا منو بردن بیرون. اولین نفر بابا وحید رو دیدم که خوشحال بود و گفت نی نی رو دیده و خوب بوده بعد مامان فاطمه رو دیدم که اشک تو چشماش حلقهه زده بود و بعد هم مامان جون فاطمه و عمه ندا و عمه ناهید و امیرحسین و حتی آقا مهدی (همسر عمه ناهید) رو دیدم. از همه شون ممنونم که اومده بودن و زحمت کشیده بودن.

بعد منو بردن به اتاقی که توی بخش بود و تا شب هیچ دردی نداشتم

خدا رو شکر همه چیز خوب بود. مامان فاطمه شب رو تو بیمارستان پیشم بود و تا صبح قرآن و دعای کمیل و ... توی اتاق من و بچم با گوشی موبایلم پخش میشد.

خدایا بابت همه چیز ممنونم

اینم عکس پسرم در یک روزگی در بیمارستان خاتم الانبیا:

علی در روز اول تولد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

افسانه مامان پارمین
1 مهر 92 19:51
هدی جونم خیلی بهت تبریک میگم . ماشالله پسرت خیلی نازه . ایشالله خدا براتون حفظش کنه

ممنون از لطفت گلم
الهام
2 مهر 92 16:36
سلام مامان هدی
چشممون به جمال علی آقا روشن شد. مبارک باشه. ان شاءا... خوشنام باشه. زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه


ممنون از لطفت الهام جون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قند عسل ما می باشد